یه زمانی از عمرم همیشه شرمنده خودم میشدم ،از ترسی که داشتن ،از کارای که نمیکردم ،از ناامیدی که به سراغم اومده بود،از رابطه های که بخاطر انتهاش از شروعش ترس داشتم،از تلاشی که نمیکردم واسه خودم ،دوست داشتنی که از بازگو کردنش میترسیدم ،از نشدن ها و نه شنیدن ها... میدونید چیه آدم که نمیتونه به خودش دروغ بگه ،میتونه؟ هر کدوم از ما آدما کلی بدهکاری به خودمون داریم که صاف نمیکنیم و این بدهی صبح تا شب بیخ گلومون رو میگیره...بعد از یه زمانی دل رو زدم به دریا ،مدل دلم زندکی کردم هرچی گفت گفتم چشم ،هرکاری خواست براش کردم ،پا رو یه سری عقایدم گذاشتم ،اون مدلی زندگی کردم که دلم ً میخواست ،بعد دیدن نه! بدم نیستا... اونجا بود که با خودم آشتی کردم ،فهمیدم باید کل قوانین دنیا رو بذاری زیر پات و مدل خودت زندگی کنی تا فردا غصه امروزم رو نخورم...
برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 48