میگفت : از وقتی یادم میومد خونه روبروی هم دیگه بودیم ، خیلی اتفاق ها بین ما افتاد که الان حوصله توضیح دادنش رو ندارم ،وقتی ازدواج کرد گذاشتم از اون منطقه رفتم که دیگه نبینمش، ده سالی میشد که چسبیده بودم به کار و کاسبی و کاری به چیزی نداشتم ، تو یه محل دیگه هایپر داشتم!هشت صبح یه روز پاییزی دیدم با بچه ش اومد مغازم خرید...الان چند سالی هست که مشتری ثابته.
پ ن: دنیا خیلی کوچیک تر اونی هست که بخوای فرار کنی ،یجا یقه ت رو میگیره و میگه ببین از چی داری فرار میکنی؟
برچسب : نویسنده : ymard بازدید : 35